بر سر این ماسه ها دراز زمانی ست


کشتی فرسوده یی خموش نشسته ست

لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ


چشم امیدی به سوی آن نتوان بست.

حوصله کردم بسی، که ماهی گیران


آیند از راه سوی کشتی معیوب؛

پتک ببینم که می فشارد با میخ


اره ببینم که می سراید با چوب.

مانده به امید و انتظار که روزی


این به شن افتاده را بر آب ببینم ــ

شادی بینم به روی ساحل آباد


وین زغم آباد را خراب ببینم.

پاره ببینم سکوت مرگ به ساحل


کآمده با خش و خش موج شتابان

هم نفس و، زیر کومه ی من بیمار


قصه ی نابود می سراید با آن...

پنجره را باز می کنم سوی دریا


هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟

مرغی پر می کشد ز صخره هراسان.


چله نشسته قرق به ساحل اگر چند،

با دل بیمار من عجیب امیدی ست:


از قرق هوشیار و موج تکاپوی

بر دو لبش پوزخنده یی ست ظفرمند،


وز سمج این قرق نمی رود از روی!

کرده چنانم امیدوار که دانم


روزی ازین پنجره نسیمک دریا

کلبه ی چوبین من بیاکند از بانگ


با تن بیمار برجهاندم از جا.

خم شوم از این دریچه شسته ز باران


قطره یی آویزدم به مژه ز شادی:

بینم صیادهای بحر خزر را


گرم به تعمیر عیب کشتی بادی.

نعره ز دل برکشم ز شادی بسیار


پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.

کفش نجویم دگر، برهنه سروپای


جست زنم از میان کلبه به بیرون!

۱۳۲۹

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو